آنقدر جمعیت در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمیشد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند......من و احمد مثل مادرمرده ها گوشه ای نشسته بودیم و مردم خودشان صاحب عزا بودند.....محمد غابشی گفت:"مدت هاست تردید دارم که یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم یا نه"...در همان حین،آقا امد و گفت:"آقا شما همگی اومدین بیرون مجلس گرفتین؟ناسلامتی شما صاحب عزایید!"
بغض گلوی همه را می فشرد.هنوز آقا داشت حرف می زد،نمی دانم رحمان چه چطور بغضش ترکید و با ناله و گریه گفت:"آقا راست میگی،ما صاحب عزاییم،بگو روضه حضرت زینب بخونه تا ما هم به سر و سینه بزنیم،تا ما هم یقه هامون رو پاره کنیم."این را که گفت،دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و زدیم زیر گریه.آقا هاج و واج مانده و رنگش پریده بود.
عبدالله آقا را کنار کشید و به او گفت:"آقا،معصومه زنده س،تو عراق اسیره."
گلابی نوشت:
آدما همیشه تو لحظات سخت زندگی خودشونو نشون میدن،وگرنه خوب بودن وقتی همه جیز خوب هست،هنر نیست!
برای خوب بودن وقتی هیچ چیز خوب نیست،باید وقتی همه چیز خوب هست،قکری کرد..
الهم اجعل عاقبه امورنا خیرا..